سایه های پدرسوخته   2016-12-08 18:16:09

من آدم بی ایمانی نیستم. حتا می شود گفت مؤمنم ولی از نوع نازل و پست آن. ایمان از ترس دوزخ. اما گاهی هم ترسم می ریزد. مثلا چند شب پیش ترسم ریخت و مست کردم، تلویزیون را توی خرابه پرت کردم تا از شرش راحت شوم ولی نشدم. من در دانشگاه الهیات تبریز تا سال سوم درس خواندم بعد با نمرات افتضاح ترک تحصیل کردم.

از خانه ما هیکل یک برج بلند را می توان دید، اندازه یک چوب کبریت است، عین سیخ حواله شده وسط آسمان. این همان برجی است که خواهرم شهره از بالای آن پایین پرید و خودکشی کرد. خواهرم پرستار بود. او در تمام عمرش دو کار برای من کرد؛ یکی پای مرا چلاق کرد و دوم هم خودش را کشت.او خواهر ناتنی من بود. بعد از مادر، پدرم با سیما جون که زنی ساده و غمگین بود ازدواج کرد. شهره دختر سیما جون است. آن روزها من پنج ساله بودم و شهره نه سال از من بزرگتر بود. پدرم کارمند عالی رتبه و بازنشسته اداره مالیات بود. سیما جون خیلی زود مرد. بعد از مرگ پدرم تمام دارایی اش به من رسید. تا چند سال پیش با مستمری پدرم زندگی می کردم اما حالا قطع شده است. شهره از دوازده سالگی من تصمیم گرفت مرا بزرگ کند تا اندازه خودش بشوم. خودش همیشه لب پشت بام راه می رفت و نمی ترسید. روزی که داشت راه رفتن لب بام را به من یاد می داد از آن بالا سقوط کرده، شلوارم را خیس کردم و چلاق شدم. من از اول او را دوست نداشتم. از آن به بعد کینه اش را به دل گرفتم.

شهره خیلی سیگار می کشید. بعد از قطع مستمری پدرم، برای امرار معاش مستاجر آوردم. یک زن مجرد که شوهرش ترکش کرده بود. طبقه بالا دو اتاق دست من بود. طبقه پایین دو اتاق بزرگ تو در تو بود که با پرده از هم سوا می شدند. یکی دست شهره بود و دیگری را به مستاجر دادم. شهره با مستاجر جدید نمی ساخت. یک هفته بعد از خانه ام رفت. بین اتاق ها دیوار کشیدم و مستاجر مرد آوردم. اما به آن ها حالی کردم نباید دست از پا خطا کنند. بین آن ها عشق آتشینی بوجود آمد اما مواظبت و سرکشی های شبانه روزی من آن ها را به جنون کشاند. کیف کردم. بیخود که الهیات نخواندم. خون آن ها را در شیشه کرده ام. کلید یدک اتاقشان را دارم و گاهی یک بازرسی مختصری می کنم و چیزی لازم دارم برمی دارم. هر دو مستاجر از من متنفرند اما جرات ندارند جیک بزنند، گاهی سایه بازی می کنند و من برقشان را قطع می کنم. من از همه کسانی که مجبور نشدند برای اثبات شجاعتشان خودشان را خیس کنند متنفرم. یک ماه که گذشت شهره آمد. یک شب ماند و دوباره رفت. زمانی که دانشجو بودم دو سالی غیبش زد، بعد که آمد گفت جزیره ی قشم بوده. اما این بار وضعش فلاکت بار بود. گاهی به او پول می دادم. از این که می دیدم محتاج من است کیف می کردم. لباس هایم را می شست و کارهایم را انجام می داد. گاهی یکی دو روز غیبش می زد. یک بار از پول خودش برایم خرید کرد. بدون تشکر از او گرفتم و گذاشتم بیرون یخچال تا بگندد و خراب شود. یک بار بستنی خرید، جلوی رویش آن را دور انداختم. گریه کرد و من اهمیت ندادم.

روزی که پلیس خبر مرگش را آورد هوا سرد بود. از سرما پایم کرخت شد، زانوهایم شل شد و افتادم. پلیس فکرکرد یکه خورده ام. با آن مانتو گل وگشاد مشکی اش و آن هیکل چاقش عین کلاغ شیرجه زده بود پایین. در کیفش یادداشتی برای من گذاشته بود که او را ببخشم و چرندیاتی از این دست. این واقعه مربوط به دو سال پیش است. اکنون من دو سال بزرگتر شدم. دیگر اختلاف سنم با شهره نه سال نیست به هفت سال رسیده. برج رو به روی خانه مدام در حال بزرگ شدن و کامل شدن است. من از تصور عظمتش مدام می لرزم و پایم تیر می کشد. ساختمانی روبروی خانه ام در حال ساخت است. این ساختمان که تمام بشود دیگر برج را نمی توانم از خانه ام ببینم.

سایه های پدرسوخته توی باغچه بازی می کنند. نور ماه همه جا را پر کرده.




خلاصه‌داستان فیل شمالی
از کتاب دیوانه‌درمهتاب
حمید رضا نجفی





نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات